آتش زیر خاکستر



جلسه حدود ۱۰ دقیقه دیر تر از وفت تعیین شده تمام شد. البته با اصرار و کمی هم ترش رویی من. صبح که تماس گرفته بود و خبر از جلسه اضطراری داد من تاکید کردم که ساعت ۱ ظهر کلاس دارم بنابراین تا آن موقه باید تمام شود. وقت جلسه ساعت ۱۲ و سی دقیقه تعیین شده بود. اما مثل در ایران مثل همیشه که جلسات دیر تر تشکیل می‌شوند این جلسه هم استثنا نشد. وقتی شروع کرد رویکردش را فهمیدم، مثل همیشه کلی مقدمه و کلی اطلاعات پراکنده و بدون ساختار که با لب و دهانی واژه‌شکن(یعنی وقتی صحبت می‌کند کمر واژگان شکسته می‌شوند و کامل ادا نمی‌شوند) به سمع ما می‌رسید. وقت تنگ بود و من به دلیل بالا و پایین رفتن با سرعت زیاد در شیب تند دانشگاه حالم زیاد خوش نبود. جلسه تمام شد و گفتگویی نه چندان دوستانه و محترمانه بین ما رد و بدل شد و من بعد از آن که تهدید به استعفا کردم از در خارج شدم. بلافاصله شروع به غرولند کردم و اخم هایم که خط های ترسناکی روی پیشانی ام می‌سازند احتمالا ظاهر شده بودند(احتمالا، چون مجالی نبود تا آینه ای پیدا کنم و خودم را ببینم). چند قدم بیشتر نرفته بودم که یکی از همکلاسی هایم را دیدم. پسر خوبی است اما با انفعالش در مسائل ی و صنفی و عدم پذیرش مسئولیت های اجتماعی کمی خاطر مرا مکدر کرده بود. اما از حق نگذریم فرد خوش خلق و دارای روابط عمومی قوی است. بنابراین وقتی نگاهم به صورتش افتاد ناخودآگاه از شدت اخمم کاسته شد. پرسید حالم چطور است. راست نگفتم؛ عاااااااااااااالیم. از این بهتر نمی‌شم. هر چند به کنایه بود اما متوجه نشد. بهتر! باز هم توی مسیر قبل از این که به راه مال روی منتهی به دانشکده برسیم دو تا از بچه های خوش برخورد و دوست داشتنی دانشکده زمین شناسی را دیدیم. با آن ها هم سلام و احوال پرسی کردیم و در ادامه روبوسی و مصاحفه، و همین نیز کمی دیگر از اعصاب ناراحتم را پوشاند. رسیدیم به حوالی دانشکده خودمان که پله های زیاد و چغرش همیشه نفسمان را می‌برید. با همان همکلاسی به بحث پرداختیم که اگر از مسیر شماره ۱ برویم نزدیک تر است یا ۲. بحث خیلی زود به نتیجه رسید اما چون از ورودی مسیر ۱ رد شدیم مجبور بودیم از مسیر ۲ که کمی طولانی تر است به سمت مقصد برویم.

 

در طبقه ۲ همان طور که نفس نفس می‌زدیم آب خنکی خوردیم و البته لذتی از نوشیدن آب حاصل نشد اما رفع تشنگی صورت گرفت. جلوی در کلاس که در طبقه سوم قرار داشت رسیدیم. داخل شدیم و در اولین برخورد استادی با پوست سبزه و تم لباس کرمی قهوه ای دیدیم که چشم در چشم یکی از دوستان در حال صحبت بود. خیلی زود مشام مغزم بوی فلسفه و منطق را حس کرد. استاد محترم در لحظه ورود در مورد چیستی علم بیوتکنولوژی صحبت می‌کرد و آخر‌ آن بخش از صحبت هایش نتیجه ای بود که مدت زمان نسبتا طولانی ای برای خودم هم سوال بود. بیوتکنولوژی علم است، اما قبل از آن چندین بار شنیده بودم که نیست. البته همان موقع هم سخن معاندین بیوتکنولوژی را نپذیرفته بودم اما در کلاس فهمیدم که مغزم با استدلالی درست عمل کرده بود حتی اگر از بیان آن عاجز بود.

در ادامه نکته کلیدی دیگری گفت و آن این بود که هر موجودی چابکی بیشتری داشته باشد قدرت بیشتری برای بقا دارد در واقع چابکی رمز بقاست. 

گفته شد که یک سلول مخمر چرخه های بیوشیمیایی پیچیده تری نسبت به گیاهان دارد و گیاهان هم چرخه های پیچیده تری نسبت به جانوران دارند؛ مخمر قابلیت تخمیر دارد و گیاه هم قابلیت تولید غذا اما، تولید غذا هنر نیست، درک پیام هنر است. این تکامل که به سمت خلق پیام و درک پیام است مهم است. همین قدرت خلق و درک را می‌گوییم شناخت. در انسان و برخی موجودات ارگان و بافت خاصی برای شناخت ایجاد شده که همان مغز است و پیر شدن در مورد باکتری ها اصلا معنی ندارد و تعریف شده نیست. در مورد یوکاریوت ها پیر شدن یعنی همان از دست دادن قدرت شناخت؛ و مثال کلاس شد پیرمردی که در لاین سرعت اتوبان با سرعت لاک پشت حرکت می‌کند و درکی از پیام نور بالای اتوموبیل پشت سری ندارد. گفته شد که شناخت ۴ سطح دارد و آخرین سطح از شناخت همان آگاهی است که فقط فلاسفه و عرفا به آن دست می‌یابند اما از مسیر های متفاوت. کسی که در مسیر عرفان قدم می‌گذارد نیاز به معلم دارد چرا که خطرات زیادی تهدیدش می‌کنند؛ کودکی که باید یاد بگیرد جسم داغ او را می‌سوزاند لازم است طعم آن را بچشد. معلمش همان مادر اوست که کمک می‌کند تا چشیدن طعم برخی چیز ها آسیب زننده نباشد. مادر دست فرزندش را در قیر داغ فرو نمی‌کند تا به فرزندش آگاهی بدهد!

انسان تنها موجودی است که می‌تواند خودش حافظه خود را پر کند و اگر پر نکند این کار خود به خود و با هر اطلاعات مصنوعی و واقعی پر می‌شود و این همان خرافه و جهل است. و دقیقا به دلیل وجود همین توانایی و ظرفیت است که طیف رفتاری انسان ها هم از پست ترین حالات تا والاترین وضعیت ها گسترده است. و این جاست که به مفهوم آیه می‌رسیم: اولئک کالانعام بل هم اضل»؛ چشم هایی دارند که با آن نمی‌بینند و گوش هایی دارند که با آن نمی‌شنوند و قلب هایی که با آن تعمق نمی‌کنند و همین می‌شود پست تر شدن از حیوانات و چارپایان.

نکته مهم و درخشان دیگری که مطرح شد این بود که انسان در مسیر تکامل بیولوژیک یا هر مسیر دیگری غیر از تکامل بیولوژیک به جایی رسیده است که مرحله دارای شناخت محسوب می‌شود. در واقع شعوری که در باکتری وجود نداشت و در مخمر وجود داشت سطح پایینی از شعور بود و بالاتر هم شعوری پدید آمد که در غیر انسان وجود نداشت و در انسان پدید آمد و همین شد عامل نام گذاری ما به عنوان اشرف محلوقات. همین شناخت و شعور. سوالی پرسیدند که انسان نئاندرتال هم دارای شعور بود؟ دارای شناخت بود؟ پاسخ مثبت بود؛ او نیز شعور داشت اون نیز شناخت داشت اما ابزاری به نام اطلاعات و دانش و آموزش که امروز در دست ماست آن روز ها مفهوم انتزاعی و شاید حتی غیر قابل تصور بود. پس نقطه برتری ما همین دانش و آموزش است و همین ها هم عامل بقا.

 

دو بار در طول صحبت هایش به سوال هایی که مطرح کرده بود پاسخ دادم و همین شد عاملی که دو بار اسمم را بپرسد و حتی با آوردن نام من توده جرم جسم مرا مثال کلاس کرد! صد البته خوشحالم. جنس خوشحالی اش شبیه زمانی بود که یکی دیگر از اساتید در جلسه اول بدون هیچ پیش زمینه ای از میان حدود ۴۰ دانشجو دست روی من بگذارد و آدرس ایمیل و شماره ام را طلب کند.

 

وسط کلاس به یکی دیگر از همکلاسی هایم که مثل خودم فلسفه دوست و فلسفه فهم است با حرکات لب نشان دادم که این کلاس دقیقا کلاس مطلوب من است. او هم اشاره کرد که اگر روند کلاس همین طور باشد محبوب او نیز هست. کلاس تمام شد و استاد با خداحافظی از در خارج شد. همان همکلاسی گفت اگر این طور باشد کلاس و مباحثه با استاد دست خودم و خودت و فلانی میفته.منم گفتم بلههههههه اینجاست که خرخونای سابق از دور خارج میشنD:

 

نهارم را که برایم در ظرف یکبار مصرفی گرفته بودند باز کردم و تند تند با حداقل مقدار جویدن به بلع مبادرت می‌ورزیدم. یکی از مستخدمین دانشکده که موهایش کم پشت است ولی به جایش ریش انبوهی دارد و همیشه با احترام برخورد می‌کند برای تمیز کاری وارد شد. پرسیدم که اگر لازم است بیرون غذا بخورم تا راحت به کارش برسد. گفت که لازم نیست و کمی هم قربان صدقه ام رفت. در آخر به نشانه قدردانی دوغم را در نهایت رضایت تقدیمش کردم و در طبقه مخصوصش در یخچال نیم طبقه‌ی پایین تر گذاشتم.

 

مثل همیشه قدم های تند و منظمم را آغاز کردم و به سمت دانشکده الهیات که محل برگزاری کلاس درس عمومی عرفان عملی بود به حرکت درآمدم. سر راه یکی از دوستان را نزدیک پله های ورودی دانشکده حقوق دیدم و برای عرض ادب به سمتش رفتم. یکی از دوستان بسیجی نشسته بود. موضوعات مختلفی مطرح شد و می‌توان گفت مهم ترین موضوعی که به آن اشاره کردم وضع خیلی بد و ناشایست بوفه دانشکده شان و محیط اطرافش بود و نمی‌دانم موفق شدم یا نه ولی سعی کردم بفهمانم که خیلی بی بخار اند که با آن تعداد زیاااااااااد بسیجی در دانشکده باز هم محیط اینجا اینقدر داغان! است. با رد و بدل شدن شماره ها و قدم زدن در حوالی همان جا و رسیدن شخص چهارمی که منتظرش بودند مکالمه تقریبا نیم ساعته ما تمام شد و من به مسیرم ادامه دادم. وقتی که بدو بدو به دانشکده رسیدم خالی بودن و سوت و کور بودنش به محض ورودم بر من عیان شد. در کمترین زمان ممکن مغزم تحلیل کرد که بورد شماره کلاس ها کجاست و سریعا به سمتش حرکت کردم. شماره ۲۰۹ را خواندم و چون جایش را بلد بودم و نزدیک هم بود در کمترین زمان ممکن رسیدم. در نهایت تعجب دیدم کلاس خاصی از سکنه است و دریافتم که استاد بی فوت وقت پس از دیدن قلت حاضرین جلسه را زود جمع و جور کرده و بساط را برای ما تاخیری ها باز نگذاشته است.

وقتی خیالم از بابت کلاس راحت شد سوالی که در بدو ورود برایم ایجاد شده بود مجددا به ذهنم خطور کرد: این همه تیر و تخته و کمد و میز وسط لابی دانشکده چه می‌کند؟ به سمت کلاسی که از قبل رصد کرده بودم و می‌دانستم که انبار شده است رفتم و با نور موبایلم داخلش را ورانداز کردم.برخلاف انتظارم پر بود. راه انباری شماره دو را پیش گرفتم که وضع آن جا را هم ببینم اما صدای آشنایی توجهم را جلب کرد. استاد آذرخشی بود؛ کسی که خیلی قبولش داشتم و از حضور سر کلاس هایش بهره های علمی و عملی زیادی برده بودم. در زدم و وارد شدم. استاد که در حال درس دادن بود سلام کرد و من هم با علیکم السلام شیرینی پاسخ دادم و در ردیف انتهایی کلاس نشستم. محو حرف هایش شدم و تا آخر کلاسش مست مست بودم. وقتی لیست حاضرین را دستش دادند پرسید پس چرا لیست یکی را کم دارد شما که یازده نفر بودید؟ در همان لجظه جلوی میزش حاضر بودم و گفتم استاد نفر یازدهم منم که درس را بر نداشتم اما خدمت رسیدم از مطالب کلاس استفاده کنم. مثل همیشه با مهربانی تحویلم گرفت اما مشخص بود با این که مرا چند بار دیده و شخصا هم پیشش رفته ام هنوز مرا نشناخته و اسمم را نمی‌داند. در ادامه صحبت هایی که در کلاس مطرح شده بود لینک کانال تلگرامی مورد بحث را برایش فرستادم و از آنجا اسمم را تقلب کرد! گفت خب آقا مهرداد فامیلی ات چه بود؟ گفتم فلانی. در ادامه بحث های مربوط به مشهد که مربوط به حاضر سوم بود ،نام یزد هم مطرح شد و تبدیل شد به موضوع بحثمان. وقتی تمام شد تا نزدیکی های دفترش همراهش رفتم و پس از دست دادن و خداحافظی و انجام سایر اعمال مربوط به وداع از او جدا شدم.

 

خارج شدنم از دانشگاه زیاد طول نکشید و تا چشم به هم زدم خودم را سوار بر اتوبوس بی آر تی و کتاب به دست دیدم. کتابی بود که در مورد نظریه بازی ها نوشته شده بود و البته یک کتاب صرفا ریاضی نبود و روند داستانی داشت. در مورد نظر فون نویمان دانشمند آمریکایی مجار تبار پیرامون جنگ پیشگیرانه یا همان جنگ برای صلح خواندم. به نام ژنرال متیوز رسیدم که سال های دور وزیر نیروی دریایی آمریکا بوده و ظاهرا قیل و قالی در فضای رسانه ای آن روز ایجاد کرده. چشمانم خسته شد و به خواب رفتم. در مقصد بیدارم کردند.

 

 

 

 

این داستان ادامه ندارد ولی فکر می‌کنم مهم ترین وقایعی که در امروز برایم رخ داد را ذکر کردم. این تمرینی برای نوشتن و یادداشتی برای آینده‌ی خودم است که بازخوانی کنم کجا بودم و چه کردم و چرا کردم.

 

 

 

آتش زیر خاکستر

 

 

 

 

 

 

 

 


امسال وقتی نتایج کنکور را اعلام کردند فکرم درگیر این بود که چه کسانی ورودی ۹۸ رشته تحصیلی ام هستند. هر چند خود را با قبول مسئولیت مم کرده بودم که در روز های ثبت نام ورودی ها در دانشکده حضور داشته باشم اما اهدافی هم از حضور بینشان داشتم. شاید باورتان نشود ولی دانشجویان تازه واردی که اشتیاق وصف ناپذیری برای دانشگاه و درس دارند منبع پر بار انرژی مثبت و امید و هیجان اند. وقتی در جمعشان که اغلب با پدر و مادر هایشان حاضر شده اند می‌روی روحت شاد می‌شود! در کنار این که می‌توانی ارزیابی شان کنی و محکشان بزنی که چند مرده حلاج اند( البته بیشتر دانشجویان دانشکده اینجانب از بانوان گرامی هستند).

 

دختری که روابط عمومی اش ضعیف بود و استرس زیادی داشت،پسری که مثل یک مرد خودش تنها برای ثبت نام آمده بود. دختری که با کل خانواده و نصف خاندان پدری اش حاضر شده بود و از روند پیچیده اداری کلافه شده بود، دختری که وقتی جرف میزد صدایش به سختی شنیده می‌شد و سر به زیر و مأخوذ به حیا بود،پسری که تعجب کرده بود من و یکی دو نفر دیگر در زمان انتخاب رشته پزشکی و دندانپزشکی و داروسازی را انتخاب نکرده ایم،دختری که نام کاربری و رمز عبور فراموش شده اش پدر مرا دراورد. همه این ها با سلام و احوال پرسی گرم و صمیمانه و انجام خدمتی ناچیز و باز کردن گرهی کوچک حس امیدی دوباره دریافت می‌کردند و هر کدام چند بار تشکر می‌کردند. 

از والدین بگویم: پدری که وقتی آدرس امور خوابگاه ها را برایش دقیق و بی نقص تشریح کردم گل از گلش شکفت و یاد دوران دانشجویی خودش افتاد.مادری که اخم هایش در هم بود ولی با سلام و احوال پرسی من لبخند بر لبش نشست و از پسرش گفت که به تازگی از بهشتی فارغ التحصیل شده و این که در کدام کانون فرهنگی فعالیت می‌کرده.از پدری یزدی که نور اشتیاق به قبولی فرزندش در چشمش می‌درخشید و دخترش که با افتخار به هدف از پیش تعیین شده اش رسیده بود. و نیز پدر و مادری که سخت گیر به نظر می‌رسیدند و خودشان از متخصصین حوزه فعالیت خودشان بودند و ادعا می‌کردند که تمام مدارک را درست شب قبل ساعت ۱۲ و سی دقیقه آپلود کرده اند و آموزش دبه دراورده! و دختری که چهره اش داد می‌زد که از تصمیم گیری های پدر و مادرش به جای خودش خسته است و از این حالت بی ارادگی خودش حتی شرم هم دارد.

 

همه و همه کسانی هم که برای کمک در ثبت نام جدید الورود ها آمده بودند شاد و خندان بودند. جدای از اعتقادات مذهبی شان، همه از حس کمک کردن به هم نوع و شاید هم خودشیرینی برای دکتر مینایی(معاون آموزشی دانشکده) لذت فراوان می‌بردند.

 

 

و امروز چیزی را حس کردم که قبلا هم می دانستم اما بار دیگر برایم ثابت شد: احترام، احترام متقابل می آورد. لبخند و مهربانی واکنشی مشابه را به دنبال دارد. و لطف و بخشندگی، قدر دانی صمیمانه را به همراه می‌آورد.

حس خوبی از آمدن دهه هشتادی ها دارم؛ هر چقدر این انتهای هفتادی ها به نظر خسته و بی حوصله می‌آمدند، این هشتادی ها با انگیزه و حق طلب به نظر می‌رسیدند. البته نباید بگذریم از این که اگر ماها سال بالایی ها الگوی فعال و شاداب و هدفمند و عدالت خواهی نباشیم آن ها هم کم کم به ورطه مهلک بی تفاوتی و مردگی و در نهایت پوسیدگی کشیده می‌شوند. باشد که الگو های خوبی باشیم.

 

 

دلم روشن است از نهال هایی که کاشته شده اند و ممکن است در سایه من و امثال من به ثمر بنشینند. امیدوارم خدای متعال به من و همین نورسیده های دانشگاهی لطف کند؛ لطفی که باعث شود وقتی نام دانشگاه شهید بهشتی می‌آید، اخلاق و منش و روش و جهان بینی و بصیرت شهید مظلوم را در اذهان تداعی کند.

 

 

اللهم اجعلنا من جندک، فان جندک هم الغالبون

 

 

آتش زیر خاکستر

 


ای بابا اینو دیگه کجای دلم بزارم! اولین چیزی بود که بعد از دیدن خبر در صفحه نمایش تلفن همراهم از اندرونم به برون صادر شد.

اولش یکم تپش قلبم رفت بالا، با خودم می‌گفتم حالا چیکار کنم من رو بودنش حساب باز کرده بودم. یه دیقه ای رفتم توی شوک. 

اما

ما ازوناش نیستیم که زیاد توی شوک بمونیم؛ مرد اونه که بتونه شرایط مختلفی که براش پیش میاد رو مدیریت کنه، فرار کردن و جا زدن که کار من نیس.

وقتی قدم توی راه تشکیلات گذاشتم اولش مردد بودم، با این که قبل از ورود به دانشگاه تنم میخارید برای بودن توی تشکل های ی و فعالیت کردن، اما در بدو ورود مردد بودم؛ برم؟ نرم؟ تا کجا پیش برم؟ چیکارا بکنم؟ در آن واحد مغزم با سرعت ۳ سوال در ثانیه مورد هجمه قرار گرفته بود. جلسات رو شرکت می‌کردم، شاید اوایل میل قلبی نداشتم و با رودربایستی میرفتم و میومدم اما هر چی رفتم جلوتر برام شیرین تر شد، هر چی رفتم جلوتر فهمیدم مسیرم داره هیجان انگیز تر میشه. یهو به خودمون اومدیم دیدم یکی دو تا مسئولیت گرفتیم و داریم کار می‌کنیم؛ درسته سخت بود اما شیرینی هایی هم داشت. کم کم رسیدیم به انتخابات، تازه از راه رسیده بودیما ولی به دلایل متعدد و شرایط محیطی ای که پیش اومده بود رای آوردیم و یکم کار سخت تر شد. اگر بخوام در مورد یکی از نعمت هایی صحبت کنم که خدا به در زمان و مکان مناسب در اختیارم گذاشته دقیقا به همین عضویت تو شورای تشکل اشاره می‌کنم؛ اون لحظه ای که میفهمی تو دیگه مال خودت نیستی و خیلی چیزا رو باید به خاطر بار حقوقی که به دوش می‌کشی رعایت کنی لحظه سختیه، ولی بازم خدا میدونه که اگه این حالت وجود نداشت شاید یه آدمی می‌شدم که نباید می‌شدم. کسی که با ذات و اصل خود مهرداد فاصله زیادی داشت.

 به دلیل خصوصیات شخصیتی که دارم و درصد های بالایی از کمال گرایی، برای قدم گذاشتن توی خیلی از راه ها وسواس دارم؛ خیلی برنامه ریزی میکنم و دو دو تا چار تا می‌کنم. برام مهمه که توی راه درست قدم بزارم و بعدا از تصمیم خودم پشیمون نشم. این راه هم استثنا نبود، دو دو تا چار تا کردم، بدی هاش و خوبی هاش رو، امکانات و خلا هاش رو، راه پر پیچ و خم و پر ابهامش رو، سخت بود ولی خودمو مرد راه می‌دیدم. الحق و الانصاف هم از این مدل راضی بودم،هنوز هم مرد راهم، تا جایی که توان دارم در مسیر درستم حرکت میکنم. من راضی، خدا راضی، صلوات هم بر جمیع اموات ناراضیان!

این هم یه چالشه، برای بزرگ تر شدن، برای با ظرفیت تر شدن؛ سخته بشنوی همونی که تورو دعوت به یه راهی کرده خودش مسیرو کج کنه بره یه سمت دیگه، ولی نیمه پر لیوان اینه که خدا رو شکر تو راه باطل نرفته. حداقل دلم خوشه جاش جای بدی نیست، هرچند پشت ما رو خالی کرده.

 

این که شهید بهشتی گفته حتما توی یکی از تشکل های ی عضو بشید و فعالیت کنید انصافا بی دلیل نبوده. شاید توی این مسیر به دو راهی ها و بلکه سه راهی هایی برسی که به مسیر زندگی واقعی شبیه باشه. اینجاس که فارغ از هر اختلاف نظری یاد میگیری با همه همکاری کنی، یاد میگیری با یه عده همفکر و هم عقیده هدف گذاری کنید و نقطه زنی کنید. آخ که چقدر لذت میبری وقتی یکی از کاراتون هر چند کوچیک ثمر میده. این که خیلی هایی که مسیر رو اشتباه رفتن و کارایی کردن که نکردن نباید بزاریم به پای این که بچه های بدی هستن، نه ، جدی جدی جو و جو گیری خیلی ها رو تا ناکجا آباد می‌بره. مرد باشیم دست همو بگیریم، مرد باشیم نذاریم پسر بچه ها و دختر بچه های دبیرستانی که میان دانشگاه بیراهه برن. مثل برادر و خواهر خودمون براشون دلسوزی کنیم. مثل فرزند خودمون راهنماییشون کنیم. اینجاست که برکت هم به عنوانی مکملی قوی به سوخت موتور تشکل اضافه میشه و پتانسیل قابل توجهی رو رقم میزنه.

حالا فکر نکنید وقتی اومدید براتون فرش قرمز پهن کردن ها، نه این طوری نیست. سختی می‌کشید، حرف می‌شنوید، ممکنه حتی تهمت هم بزنند و شما هم بخورید. ولی جا نزنید. یه لحظه فک کنید حضرت علی (ع) تو جنگ جمل یا صفین جا زده، یه لحظه فک کنید امام حسین (ع) تو کربلا جا زده؛ اصلا قابل تصور هست؟ به خدا که نیست. پیرو خوبی باشیم.

 

با افتخار می‌گم، تشکل جامعه اسلامی دانشجویان اول بیراهه منو خفت کرد. کمک کرد در جهت مثبت تغییر کنم، کمک کرد آدم باحال تری باشم. حالا ادای دین من میشه گرفتن دست بقیه. من امیدوارم خدا کمکم کنه توی مسیر بمونم، شما هم دعا کنید.

 

اللهم اجعل عاقبت امرنا خیرا

 

 

 

 

آتش زیر خاکستر

 

 

 


پس از مدتی مدید به سرم زد دستی به سر و گوش وبلاگ عزیزم بکشم اما فهمیدم که در آن لحظه حرفی برای گفتن ندارم!
ولی این چند روزی که داستان دختر آبی سر زبان ها افتاد و موج های متعدد توییتری به راه افتادند بهانه خوبی هم دست من افتاد تا اندکی از درد های درونی بکاهم و خطورات ذهنم را این جا بپاشم!


 

هر دو طرف روایتی دارند، هر چند دیگر تقریبا برای کسانی که دنبال کننده موضوع بودند کاملا روشن است که داستان روایت شده در ابتدای کار تحریف شده و آراسته شده به زینت دروغ و دغل بوده، اما برخی همچنان می‌گویند که باید دنبال جریان را گرفت و به جایی رساند چون کمتر فرصتی این گونه پدید می آید. فرصتی که بشود به نظام فحش های بد داد و گره هایی که در مدت ده سال ایجاد شده بودند را باز کرد!

اصلا ماها که خود را محب انقلاب می‌دانیم آدم های نمک نشناسی هستیم! بابا باید دست این اصلاحاتی های عزیزمان(و هر که در پازل فکری و عملی شان است را) ببوسیم! فقط به فکر مردم اند! مبادا فشار های زندگی از جای دیگرشان بزند بیرون، حیف است. خب بیایند این فشار مضاعف و فشرده شده را روی شیشه های اتوبوس های بی آر تی و دستگاه های ای تی ام خالی کنند!

 

انصافا بلدند چگونه و چطور قشری از مردم را پای کار بیاورند، آن هم به نحوی که خودشان نفهمند در کدام زمین بازی اند و دارند چه می‌کنند! حالا اصلا مهم نیست چندین نفر به چه دلایلی در جای جای کشور با روش های مختلف خودسوزی می‌کنند؛چون این بنده خدا طعمه ماهی گیری خوبی است باید همه جانبه منعکس شود، اون کارگری که به دلیل فقر و فشار خودسوزی کرد هم بیخیال چیز مهمی نیستاین خانم چطور شد که این طور شد؟الله اعلم


 

این دفعه دست گذاشتند روی مردمانی که من همیشه از ابتدای عمر پر برکتم! نسبت به رفتار و اقدامات جالب توجه شان همیشه در ذهنم یک علامت سوال معلق گنده ایجاد می‌کرده(متاسفانه یا خوشبختانه باید این مورد را کارتونی تصور کنید)

و البته دسته دوم،تعدادی از بانوان محترم سرزمینم که شمشیر دو لبه ای به نام حقوق توامان مسلمان-فمنیست را از حاکمیت و مردان فلک زده طلب می‌کنند! هم حقوق کامل و تمام خود را از ازدواج می‌خواهند هم آزادی راه رفتن در خیابان با نابهنجار ترین پوشش های ممکن و توقع این که کسی کوچکترین نگاه بدی به آن بزرگواران نکند. هم میخواهند کاملا مشابه مردان به ورزشگاه بروند و همچنان مرد ها تامین کننده هزینه های زندگی شان باشند(هرچند این مورد آخر را انکار می‌نمایند اما در موقعیت های واقعی پیش آمده حتما همین گونه عمل می‌نمایند)
 


 

خب تا اینجا عزیزان سینه چاک این جریان بودند، عده از اعزه هم بازیگران این صحنه اند، بدون این که فوتبال یا حتی مسائل حوزه ن دغدغه شان باشد، بیشتر منظورم هموطنانی است که ناخواسته اسیر سلطه رسانه ها هستند و الحمد لله کوچکترین بینش کلانی هم به قضیه رسانه ندارند. البته خوراک غر زدن های روزانه شان فراهم می‌شود. خدا را شکر در جمهوری اسلامی برای هر کسی خوراک فکری تامین نشود برای این دوستان تا دلتان بخواهد هست، میزنند بر بدن و حالش را می‌برند!
 


 

درد اینجاست، دقیقا همین جا. هر باری که خواستیم دغدغه مند با خیلی ها به بحث بنشینیم و به زعم خودمان هدایت و ارشادشان  کنیم( خدا خودمان را به راه راست هدایت کند) متوجه شدیم که فضای فکری شان اگر نگوییم سال هایی نوری، حداقل فرسنگ ها از ما دور است. دم ت بازان بی صفت بی شرف گرم. الحق و الانصاف توانسته اند تقابل خوبی میان مردم ایجاد کنند. از نظر فکری دورشان کنند، به نام آزادی بیان و حقوق رسانه ها هر حرف بی سر و تهی را به خورد مردم دادند و شقه شقه شان کردند. من و امثال من زور میزنیم، فک میزنیم، تلاش می‌کنیم، گاهی گلو جر می‌دهیم، ولی حقیقتا فاصله زیاد شده است. به یقین رسیده ام باز هم به مدد الهی نیازمندیم وگرنه کارمان یکسره می‌شود. هر چه امام در آن سال ها رشته بود که مردم یکدست و یکدل و یکرنگ باشد پنبه کرده اند و البته امام هم چیزی جز دست قدرت خداوند نبود.

 

چیزی که عمیقا ناراحتم می‌کند همین است. رهبر انقلاب اکنون یک ت‌مدار بلند مرتبه در نظام محسوب می‌شود اما ت فقط یک بال امام است. معنویتی که مردم را حول نایب امام جمع می‌کند کمرنگ شده. نمی‌گویم از بین رفته ولی مثل اوایل انقلاب شور آن باقی نمانده، چون شعورش در مردم ایجاد نشد. همه مردم دغدغه دارند ولی تشتت آرا حاکم است، یکی با اندیشه های لیبرالیستی به دنبال آزادی است دیگری با مبنای کمونیستی، یکی هم مث ما که خود را پیرو امامش میداند ولی خب پیروی اش به درد عمه بزرگه اش میخورد( خدا از سر تقصیرات ما بگذرد)


 

بگذریم از دردها، فرصت کم است. دست روی که گذاشته اند؟ فوتبالی ها؛ من اگر بخواهم مثالی برای طرفداران سفت و سخت فوتبال بزنم می‌توانم بگویم همان تعصبات قبیله ای سال های دور است با این تفاوت که می‌توانید انتخاب کنید که جزو کدام قبیله باشید! برای قبیله از هزینه و زمان و نیروی فکری و غیره مایه میگذارند، کل کل می‌کنند، عربده می‌کشند، فحش می‌دهند، شیشه ماشین های افراد قبیله روبرو را پایین می‌آورند و موارد مشابه، آخرش برای چه؟ من که با این عقل محدودم هدف والایی برایش پیدا نکردم اما شاید به خاطر ترشح مقادیر اندکی هورمون های خوشحال کننده و هیجان آفرین که پروردگار قدرت تولیدشان را در ما نهاده! البته از حق نگذریم طرفداران کمتر دو آتشه رفتار های ناجور کمتری دارند یا ندارند ولی این، اثر منفی گروه دیگر را خنثی نمی‌کند.


 

حالا فکر کنید یک ت مدار زیرک برای شلوغ کردن جو چه می‌تواند انجام دهد بهتر از این که تعصبات قبیله ای و فمنیستی را با هم شعله ور کنداحسنتدست مریزاد. بابا تو دیگه کی هستی، دست شیطونو بستی. حالا من نمیخواهم به برنامه ها و راهکار های اندیشکده های آمریکایی که سودای براندازی در ایران را دارند اشاره کنم و نشان بدهم که چقدر شیوه های پیشنهادی شان با وقایعی که رخ می‌دهد همخوانی دارد. اما خداوکیلی هر چقدر هم که کسی طرح و برنامه داشته باشد بدون این که کسی باشد و آن طرح ها را اجرایی کند، مگر خود به خود اجرا می‌شوند؟ اینجا دیگر جگرم آتش می‌گیرد. دست در دست ارباب زر و زور و تزویر، دست در دست شیطان بزرگ، خنجر در شکم مردم و چشم خواص می‌کنند؛ یکی شان می‌آید هر چه دروغ به صورت فی البداهه و برنامه ریزی شده به ذهنش رسیده توییت می‌کند و مردمی که اعتراض می‌کنند را از دم تیغ بلاک میگذراندخوب شد این بلاک آفریده شد تا برخی ها پاسخگو نباشند. یکی دیگرشان هم صدا با رسانه ی رییس محل کارشان دروغ را رواج می‌دهد، در نهایت با یک اصلاحیه سر و ته قضیه را به هم می‌آورد اما دریغ از یک عذرخواهی ساده. چه توقعاتی داریم ها. بابا معاون فرهنگی یک دانشگاه که جزء کوچکی از دولت است وقتی انتقاد ها را می‌شنود و می‌پذیرد که اشتباه کرده، از عذر خواهی خود داری میکند، می‌گوید عذر خواهی کنیم که چه بشود! این مسئول دون پایه و البته مثلا دانشگاهی و با فرهنگ و متولی فرهنگ که این را بگوید دیگر تا بالا برو، انتظار داری رییس جمهور یا نماینده مجلس عذر خواهی کند؟ 
 


 

برگردیم به نقطه ابتدایی، تا وقتی مردم، یکصدا، یکرنگ، زیر لوای اسلام و امام و هم صدا با او نشوند این مملکت از اینی که هست تکان نمیخورد. یا بهتر است بگویم نمی‌تواند تکان بخورد. برویم خودمان را اصلاح کنیم، برویم متشکل شویم، برویم متحد شویم. بلکه با قصد و نیت ما برای تغییر و اصلاح خداوند هم نصرت را شامل حال ما کند.


 

آتش زیر خاکستر.

 


مولوی با کبکبه و دبدبه در حالی که مریدانش احاطه اش کرده بودند و آب وضویش را به تبرک بر می داشتند با شمس برخورد و با تکبر در او نگریست.شمس گفت سوالی دارم.مولوی گفت بپرس.شمس گفت بگو بدانم محمد(ص) پیامبر ما برتر بود یا حلاج شیخ ما؟مولوی خشمگین شد و گفت کفر می گوئی؟شمس گفت پس چرا محمد پس از سالها عبادت خدا هنوز در دعاهایش این گونه می خواست که :خدایا خودت را به من بشناسان ولی حلاج آنقدر در خدا غرق شده بود که می گفت من خدا هستم و فریاد انا الحق می زد.مولوی درماند.شمس روی برتافت و رفت.مولوی به التماس به دنبال وی روان شد و تمنا کرد تا شمس پاسخش گوید.شمس گفت:چون نمی دانی چرا با این تکبر و تفرعن بر زمین خدا راه می روی؟

 

پاسخ این است که محمد(ص) دریانوش بود و هرچه از معرفت خدا در جام وجودش می ریختند پر نمی شد.ولی جام حلاج ظرفیت نداشتتا اندکی در آن ریختند مست شد و به عربده کشی افتاد.

 

آن که را اسرار حق آموختند، مَُهرکردند و دهانش دوختند

 

 

پله پله تا ملاقات خدا،عبدالحسین زرین کوب




زمانی علمای اهل تسنن مرحوم علامه امینی (صاحب کتاب الغدیر) را برای صرف شام دعوت می کنند. اما علامه امینی امتناع می ورزد و قبول نمی کند . آنها اصرار می کنند که علامه امینی را به مجلس خود ببرند.

به علت اصرار زیاد علامه امینی دعوت را می پذیرد و شرط می گذارد که فقط صرف شام باشد وهیچ گونه بحثی صورت نگیرد آنها نیز می پذیرند. پس از صرف شام یکی از علمای اهل سنت که در آن جمع زیادی از علما نشسته بود (حدود 70 الی 80 نفر) می خواست بحث را شروع کند که علامه امینی گفت : قرار ما این بود که بحثی صورت نگیرد

اما باز آنها گفتند : پس برای متبرک شدن جلسه از همین جا هر نفر یک حدیث نقل کند تا مجلس نورانی گردد. ضمناً تمام حضار درجلسه حافظ حدیث بودند و حافظ حدیث به کسی گفته می شود که صد هزار حدیث حفظ باشد. آنان شروع کردند یکی یکی حدیث نقل کردند تا اینکه نوبت به علامه امینی رسید . علامه به آنها گفت شرطم بر گفتن حدیث این است که ابتدا همگی بر معتبر بودن یا نبودن سند حدیث اقرار کنید . همه قبول کردند . سپس علامه امینی فرمود : قال رسول الله (صلوات الله علیه ) : من مات و لم یعرف امام زمانه مات میته جاهلیه : هر کس بمیرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است .سپس از تک تک حضار در جلسه در رابطه با معتبر بودن حدیث اقرار گرفت و همه حدیث را تایید کردند .

سپس گفت حال که همه حدیث را تایید کردید یک سوال از شما دارم ، بعد از کل جمع پرسید :

آیا فاطمه اهرا ( سلام الله علیها ) امام زمان خود را می شناخت یا نمی شناخت . ؟

اگر می شناخت ، امام زمان فاطمه ( سلام الله علیها ) چه کسی بود ؟

تمام حضار مجلس به مدت ربع ساعت ، بیست دقیقه ساکت شدند و سرشان را به زیر انداختند و چون جوابی برای گفتن نداشتند یکی یکی جلسه را ترک کردند و با خود می گفتند اگر بگوییم نمیشناخت ، پس باید بگوییم که فاطمه ( سلام الله علیها ) کافر از دنیا رفته است و حاشا که سیده نساء العالمین کافر از دنیا رفته باشد و اگر بگوییم می شناخت چگونه بگوییم امام زمانش ابوبکر بوده ؟ در حالی که بخاری ( از سرشناس ترین علمای اهل سنت ) گفته : ماتت و هی ساخطه علیهما - فاطمه ( سلام الله علیها ) در حالی از دنیا رفت که به سختی از ابوبکر غضبناک بود "و چون مجبور می شدند بر حقانیت و امامت علی بن ابیطالب (علیه السلام ) اقرار بورزند سکوت کرده و جلسه را با خجالت ترک کردند


امروز هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید، به کسانی فکر کنید که قادر به تکلّم نیستند. قبل از اینکه بخواهید از مزّه ی غذای تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردن ندارد. قبل از اینکه از همسرتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که برای داشتن یک همدم، به درگاه خدا زاری می کند. امروز پیش از آنکه از زندگی تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام، به بهشت رفته است. قبل از آنکه از فرزندان تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که آرزوی بچّه دار شدن دارد، امّا عقیم است. قبل از آنکه شکایت کنید که چرا کسی خانه تان را تمیز نکرده یا جارو نزده، به آدم هایی فکر کنید که مجبورند شب را در خیابان بخوابند. پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند. و پیش از آنکه از شغل تان خسته شوید و از آن شکایت کنید به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید. زندگی یک نعمت است، از آن لذّت ببرید، آنرا جشن بگیرید و ادامهاش دهید


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اطلاعات جامع گردشگری و تهیه بلیط ارزان هواپیما مهندسی معکوس بردهای الکترونیکی روز نوشته های یک دانشجو مرد چاق. محصولات کشاورزی وب سایت مزار بی بی مریم(س) وبلاگ محصولات برتر آموزش کده نصب کولرگازی در تهران و تعمیر کولرگازی در تهران و سرویس کولر گازی در تهران بورسی آموزش و اخبار بورس